داستان کوتاه دزد کلوچه

دزد کلوچه – داستان کوتاه

داستان کوتاه دزد کلوچه، اقتباسی است از ترجمه شعر دزد کلوچه از خانم والری کاکس

The Cookie Thief – Valerie Cox

این شعر به زیبایی افکار و رفتارهای انسانی را به چالش می کشد و خواننده و شنونده را به اندیشیدن وا می دارد.

 

شنیدن:

یوتیوب:

دانلود مستقیم داستان دزد کلوچه

(همه داستانها و برنامه های پادکست آرامش را می توانید به طور مستقیم از صفحه دانلود دریافت نمایید)

متن داستان جهت استفاده ناشنوایان و کم شنوایان:

سلام وقتتون به خیر. من آرش فیروزبخش هستم و صدای من رو در پادکست آرامش می شنوید.

 

امروز با یک داستان کوتاه در خدمتتون هستیم، که در واقع ترجمه شعریه به اسم “دزد کلوچه” از خانم والری کاکس.

امیدوارم لذت ببرید.

 

یک شب در فرودگاه، خانمی که باید ساعتها منتظر پروازش می موند، از یکی از فروشگاه ها، یک کتاب برای خوندن تهیه کرد. به همراهش یه بسته کلوچه هم خرید و رفت یه جایی برای خودش نشست.

 

سرگرم کتابش بود که متوجه شد، مردی که کنارش نشسته، با پررویی تمام، یکی دوتا کلوچه از بسته برداشت و مشغول خوردن شد.

سعی کرد به روی خودش نیاره تا اعصاب خوردی و ناراحتی پیش نیاد.

بعضی وقتا خودشم یه کلوچه ای گاز میزد و به ساعتش نگاه میکرد تا زمان زودتر بگذره، ولی اون کلوچه دزد پررو، مشغول خالی کردن بسته کلوچه ها بود.

 

هر دقیقه که میگذشت، اعصابش بیشتر و بیشتر خورد می شد. با خودش فکر کرد: اگر انقدر آدم خوبی نبودم، با مشت میزدم پای چشمش!

 

هر کلوچه ای که خودش از بسته بر میداشت، بلافاصله اون مرد هم یکی برمی داشت، تا اینکه فقط یک کلوچه توی پاکت موند.

داشت با خودش فکر میکرد الان چه اتفاقی قراره بیفته؟ تا اینکه دید اون مرد با یه لبخند روی لباش، کلوچه رو برداشت و نصف کرد. نصفشو خورد و نصف دیگشو بهش تارف کرد.

 

با عصبانیت کلوچه رو از دست مرد قاپید و با خودش گفت چه آدم پررو و بی ادبیه! حتی ازم تشکر هم نکرد!

تا حالا هیچوقت چنین شرایط گیج کننده ای براش پیش نیومده بود، برای همین هم وقتی که اعلام کردن پروازش داره مسافر سوار میکنه، یه آهی از سر راحتی کشید، وسایلشو جمع کرد و بدون اینکه حتی به پشت سرش و به اون دزد ناسپاس نگاهی بکنه، رفت به طرف گیت.

 

سوار هواپیما شد و روی صندلیش نشست. رفت سراغ کیفش تا کتابشو دوباره در بیاره، که با کمال تعجب متوجه شد، بسته کلوچه هاش، همونجا، توی کیفشه!

با کمال ناباوری به خودش گفت، اگر بسته من اینجاس، پس اون بسته کلوچه مال اون بدبخت بوده!

تازه بیچاره بدون هیچ اعتراضی سعی کرد کلوچه های خودشو با من تقسیم کنه.

در نهایت غم و خجالت، متوجه شد که دیگه برای معذرت خواهی خیلی دیره و در واقع، کلوچه دزد بی ادب و ناسپاس، خودش بوده.

 

امیدوارم داستان براتون جالب بوده باشه.

خیلی وقتا توی زندگی پیش میاد که ما کاملا مطمئنیم که در یک موردی حق داریم، یا حقیقت رو می دونیم. مثلا در مورد اینکه یه آدم دیگه چه کارهایی کرده یا به چه چیزهایی فکر میکنه.

شاید بد نباشه از این به بعد، اینطور وقتا قضاوت خودمون رو به چالش بکشیم و همیشه این احتمال رو بدیم که شاید اونی که داره اشتباه میکنه، خود ما هستیم.

در پایان، یاد آوری می کنم که با داستان های کوتاه پادکست آرامش، در اپلیکیشن های پادگیر، کانال تلگرام، یوتیوب و اینستاگرم در خدمتتون هستیم.

 

من آرش هستم و تا برنامه آینده، براتون آرزوی تندرستی و آرامش دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *